شهید مصطفی شمسا، بیست و نهم شهریورماه ۱۳۴۴ شمسی در بوشهر چشم به جهان هستی گشود. کودکی پاک و وارسته که در سایه‌سار نگاه خسته‌‌ی پدر و دستان نوازش‌گر مادر بزرگ شد.

آموختن علم را از دبستان باقری زادگاهش آغاز کرد و بعد به مدرسه‌ی راهنمایی شهید پاسدار راه یافت. به دنبال پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، به پاسداری و نگهبانی شبانه از مناطق حساس پرداخت و به عضویت جمعیت فدائیان اسلام نیز درآمد.

مصطفی برای اولین‌بار در سال ۱۳۶۰ شمسی به عنوان نیروی جنگ‌های نامنظم شهید چمران به جبهه اعزام شد و در عملیات بیت‌المقدس حضور یافت و طی عملیات والفجر ۲ از ناحیه‌ی‌ پا مجروح گردید. بار دیگر در جزیره‌ی مجنون از ناحیه‌ی کمر مجروح شد.

شمسا حدوداً یازده مرتبه به جبهه‌های پیکار حق علیه باطل اعزام گردید و بار‌ها زخم عشق را به جان خرید. آخرین‌بار در تاریخ ۱۸ آذرماه ۱۳۶۴ شمسی به سوی جبهه‌های نور شتافت تا این‌که سرانجام در تاریخ بیست و نهم بهمن‌ماه سال ۱۳۶۴ هجری شمسی طی عملیات والفجر ۸ با سمت فرمانده‌ی دسته، عاشقانه به سوی دوست پر کشید و در سن بیست سالگی از فاو به آسمان بی‌کران شهادت پرواز کرد. پیکر پاک شهید مصطفی شمسا -همان‌طور که آرزو داشت- همانند مولایش حسین علیه‌السلام روی خاک‌های تفتیده‌ی جنوب ماند و ده سال بعد در بوشهر به خاک سپرده شد.(راسخون)

 

شهید مصطفی شمسا

 

وصیت‌نامه‌ی شهید:

و اما برادران عـزیز سخنـی با شما دارم، این انقلاب دارد سیل‌وار حرکت می‌کند، مبادا عقب بمانید زیرا اگر عقب ماندیم یک جا جمع می‌شویم و بعد از مدتی می‌گندیم، برادران شهداء رفتند و ما از کاروان شهدا عقب ماندیم، بیائیم تا دیر نشده خود را به قافله برسانیم، بیائیم تا فرصت داریم استفاده کنیم تا مرگ ما را فرا نگرفته و از دنیا جدا نشده‌ایم خود را بسازیم. برادر و خواهر عزیز عمر ما سریع‌تر از نور حرکت می‌کند و ما داریم به قبرستان نزدیک می‌شویم. همین حالا که دارید وصیت‌نامه‌ی من را می‌خوانید به طرف گورستان حرکت می‌کنید ولی این مسیر حرکت را شما نمی‌بینید و وقتی می‌بینید که مرگ شما را فرا می‌گیرد و در پیشگاه حق تعالی حاضر می‌شوید.(وبلاگ شهدای جنوب)

 

خاطره‌ای از همرزم شهید:

در مقر بودیم؛ شکلات‌هایی به نام شکلات جنگی برای بچه‌ها آوردند. شهید مصطفی شمسا به برادران گفت که هر کس شکلاتش را به من بدهد، برایش قرآن می‌خوانم. من نمی‌دانستم که قضیه از چه قرار است. نزدیک من آمد و گفت: شکلاتت را به من می‌دهی؟ گفتم: می‌دهم به شرط این که برایم سوره‌ی یاسین» بخوانی. شهید شمسا نیز قبول کرد. اکثر شکلات‌های بچه‌ها را جمع کرد، هر چه به او گفتیم که این همه شکلات را برای چه می‌خواهی؟ چیزی نمی‌گفت. خیلی به او اصرار کردم تا حقیقت را بگوید. سرانجام گفت که وقتی به بوشهر رفتم می‌دانی.

گذشت و ما به بوشهر آمدیم. با هم به نزدیکی از خانواده‌های شهدای اداره‌ی بندر رفتیم. آن شهید 4 تا 5 بچه‌ی کوچک داشت. وضع مالی شهید شمسا طوری نبود که بتواند برای آن‌ها چیزی بخرد. شکلات‌ها را بیرون آورد و به آن بچه‌های شهید داد. آن موقع فهمیدم شکلات‌ها را برای چه می‌خواسته است. شرمنده شدم که به او گفته بودم در عوض گرفتن شکلات‌ها برایم سوره‌ی یاسین» بخواند.

شهید شمسا در بین بچه ها محبوبیت خاصی داشت. کارهای عجیبی می‌کرد. گاهی اوقات تخمه‌های هندوانه را روی بخاری یا گاز بو می‌داد و به بچه‌ها می داد. او با کارهایش بچه‌ها را به شوق می‌آورد. به بچه‌هایی که غیبت می‌کردند، فلفل می‌خوراند. البته شهید قصد اذیت نداشت؛ می‌خواست که کسانی که غیبت می‌کنند، دیگر این عمل را تکرار نکنند. (سایت نسیم جنوب)

 

شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۹، فاو

مزار شهید:

 

* منبع: نرم‌افزار روزنگار شهدا(کانون گفتگوی قرآنی)


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها